حرفای بابا قوری
| ||
|
داستان واقعی :
با دختری یکسالی میشد دوس بود دختر را دوس داشت دختر کم کم با او سرد شد هر چقدر او سعی کرد میکرد دختر بدتر سردتر میشود داستان تمام شد! پنج ماه گذشت ! قرار بود برای برادرش به خواستگاری برن در باز شد... ... حال امروز همان دختر زن برادرش است! داستان از روزی شروع شد که دختر به خانه زنگ زد و برادر گوشی را برداشت برادر برای شوخی مخ دختر را زد ولی عاشق همان دختر شد! برادر به برادر خیانت کرد! دختر به دوست پسرش خیانت کرد! پای دختر که در میان باشد برادر به برادر خیانت میکند! ![]()
دنیا را بد ساخته اند.
کسی را که دوست داری .دوستت ندارد کسی که تو را دوست دارد.تو دوستش نداری ... اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آیین زندگی به هم نمی رسند و این رنج است .زندگی یعنی این
حرفش را ساده گفت
من لایق تو نیستم اما نمیدانم خواست ... لیاقتم را به من یادآوری کند یاخیانت خودش را توجیه !!!
همه ی یهویی ها خوبن !!
یهویی بغل کردن یهویی بوسیدن یهویی دیدن یهویی سوپرایز شدن یهویی بیرون رفتن ... یهویی دوست شدن یهوویی عاشق شدن اما امان از یهویی رفتن ها … حالا دیگه
یه روز یه ادم میاد تو زندگیت
میشه همه چیزت عاشقش میشی واسش جون میدی... ولی اون قدرتو نمیدونه ترکت میکنه دلسرد میشی یه ادم دیگه میاد تو زندگیت همه چیزش میشی عاشقت میشه ... واست جون میده ولی... تو دلسردی قدرشو نمیدونی ای لعنت به این چرخه روزگار لعنت... دلشکسته ای لب بام سيــگار ميکشيد . . .
باز باران٬ با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ ... یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟ پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین ... در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هست؟ کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه بی ترانه،بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه ![]() زماني مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت
و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد
كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد"
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود
"دوستت دارم پدر" ...روز بعد آن مرد خودكشي كرد خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد
كه
اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند همواره در ذهن داشته باشيد كه اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،
یا خط کنار یک نردبام . خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،
یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت . خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند .
و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه . خط اولی گفت : نباید ناامید شد .
ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند . خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند
از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشتها گذشتند …
از صحراهای سوزان …
از کوهای بلند …
از دره های عمیق …
از دریاها …
از شهرهای شلوغ …
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .
هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم
اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید .
اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید
رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید . فیلسوف گفت : متاسفم … جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :
شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت...
و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.
خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود. دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد.
وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!! چه اتفاقي افتاده؟
دريک قسمت تاريک بدون حرکت،
مارمولک ده سال درچنين موقعيتي زنده مانده!!! چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد
يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!! مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند
عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کنيم! از مارمولکم کمتریم؟؟؟؟
گاهی چه دلگرم میشویم
یه آدمایی هستن که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میدن...
هي دوست دارن حرف زدنو باهات كشدار كنن هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم... تاييدت ميكنن تا بتوني به نحو احسنت كاراتو انجام بدي و هي بهتر شي وختي ناراحتي مايه آرامشت ميشن اونایی که تو تلفن یهویی ساکت میشن اینایی که همیشه میخندن اونايي كه ازت ناراحت ميشن ولي زودم فراموش ميكنن اينايي كه حرفت رو زندگيشون خيلي اثر داره ... همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن تو رو خدا اذیتشون نکنین ... تنهاشون نزارین ؛ داغون میشن ؛ حساس تر از اين حرفان ... :( عاشقتم بار اول با معذرت خواهي
آرامش یعنی هـر وقت قهر کردی , مطمئن باشی بجز تو هیچ کس جاتو نمیگیره
میــــــــــدانی /قابل توجه من با اين جمله زندكي كردم/ NAFAS
یه خیابونایی...
یه عطرایی... یه آهنگایی... یه تکیه کلامایی... یه لباسایی... یه کارایی... یه روزایی... یه پارکایی... یه فیلمایی... یه عکسایی... ... یه... اینا شاید هیچی نباشن،اما گاهی خیلی عذاب آورن برای یه آدمایی!!! هیس.....ساکت......
به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟ به شكست دل من یا به پیروزی خویش !؟ ... به چه می خندی...!؟ به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟ یا به افسونگریه چشمانت كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟ به چه می خندی !؟ به دل ساده ی من می خندی كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟ یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟ به چه می خندی !؟ به هم آغوشی من با غم ها یا به ........ خنده داراست.....بخند !! گـنــاهه كيست؟ شرمنده میکند معشوق را ، دعای ِ خیر عاشق ، در شبهای تنهایی . ميخواي بياي ، بيا !
آخرین حرف ات این بود :
گورت را گم کن !! چنان گم کردم اش ... که سالیانی پس از آن روز چون روحی سرگردان پیکر ِ بی گرمی ِ عشق ات را بر دوش تنهائی ِ خویش چون لاشه ای ... از این گورستانِ آغوش به آن گورستان می کشم تا شاید جائی برایِ به خاک سپردن اش پیدا شود ...!! راستی ! تو یادت می آید که من گورم را کجا گم کردم
دخـــــــــــــتر :
قول بـــدي کـــه هيچ وقتــــ دخـــتري رو بيشــــتر از مـــن دوستـــــ نداشــــته باشــي . . . پســــــــــــر : مــن دوستتــــــــ دارمــ امـا نمـــــي تونمــــــ همچين قولـــــي بدمـــــ . . . دخــــتر (درحـــال گريــه) : ... يعــــــــني يکـــي رو بعـــد از مـــن دوستــــ خواهـــي داشتـــــ ؟ ؟ پســــر (بـــا خنــــده) : دخـــتري کـــه من بعــد از تو دوستـــ خواهمـــ داشتـــ ، تـــــو رو مـــامـــان صـــدا مي زنــه ![]()
خــــــــــــــــــــــدا کمکم کن کم آوردم
خسته ام از این زندگی لعنتی .. از این آدمهای لعنتی تر .. از من گرفته تا ما ! از این تکرارهای بی پایان ! و از این دست نوشته های بی اثر ! خسته ام .. دیگر نایی ندارم ! تا بنویسم .. ... و بخونم .. و شاید هم بفهمم ! دیگر میخواهم لال شوم .. و فقط ببینم ! کسانی که حرفهایشان با اعمالشان و با درونشان فرسنگ ها فاصله دارد ! قلمم را این بار رها کرده ام .. تا هر چه می خواهد با بیانی ساده بنویسد .. از اینکه زندگی با انسانها چه کار کرده ! همان زندگی که در روز هزاران نفر دم از بی اهمیتی آن می زنند ! و شاید بهتر است بگویی میلیونها نفر ! دروغ می گویند .. دروغ ! تمامش کن گاهی دلم میخواد یکی ازم اجازه بخواد ؛ که بیاد تو تنهاییم دختري با ظاهري ساده از خيابان جردن تهران مي گذشت مردانگی ات را
دوست داشتن
گاهی سخت می شود... دوستش داری و نمی داند دوستش داری و نمی خواهد دوستش داری و نمی آید ... دوستش داری و سهم تو از بودنش فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت ... دوستش داری و سهم تو از این همه، تنهایی است یکی بود یکی نبود...عاشقش بودم عاشقم نبود....وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود... |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |